کودکی در خاک کرمان، قلبی در آسمان آرزوها
قاسم در اسفند ۱۳۳۵، در روستای قناتملک از توابع شهرستان رابر در استان کرمان چشم به جهان گشود. خانوادهاش کشاورز بودند و زندگیشان ساده و بیآلایش، اما پر از محبت و صمیمیت. از همان سالهای نخست کودکی، مزه سختی را چشید؛ نه تفریحی، نه رفاهی، نه آسایشی که کودک امروز شاید بدیهی بداند. او از همان سنین پایین، با رنج نان درآوردن برای خانواده آشنا شد. روزها در گرمای طاقتفرسای کرمان، کارگری میکرد و شبها با ذهنی پر از سؤال، به ستارهها نگاه میکرد. تحصیل برایش امکان نداشت، اما این مانع یادگیریاش نشد. او در مدرسه زندگی رشد کرد؛ با دل، با تجربه، با فهمی عمیق از درد مردم.
سالهای نوجوانیاش، سالهای شکلگیری باورهایی بود که بعدها مسیر زندگیاش را تغییر دادند. قاسم جوان، اگرچه لباس کارگری به تن داشت، اما قلبی از جنس آرمان و عدالت در سینهاش میتپید. با شنیدن ظلمهایی که بر مردم میرفت، بیقرار میشد؛ گویی رسالتی نانوشته را بر دوش خود حس میکرد. فقر نه او را خم کرد، نه کینهجو ساخت؛ بلکه درونش آتشی روشن کرد که بعدها در دفاع از مظلومان جهان زبانه کشید. آن روزها هنوز کسی نمیدانست که از دل همین روستای خاکی، مردی قد علم خواهد کرد که نامش لرزه بر اندام دشمنان خواهد انداخت و اشک را مهمان چشم دلهای بیدار خواهد کرد.1
روایت مردی که خود را فراموش کرد تا ما یادمان نرود..
گاهی بعضی آدمها آنقدر بزرگاند که وقتی میروند، انگار بخشی از قلبت را با خود میبرند. سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از همانها بود. نه فقط به خاطر جایگاهش در میدان جنگ، بلکه بهخاطر آرامشی که از ایمان میتراوید، مهربانیاش با مردم، و صداقتی که حتی در سکوتش فریاد میزد. او مردی بود که معروف را زندگی کرد و در برابر منکر، ساکت ننشست. حالا که نیست، این ماییم که باید ادامه بدهیم…
امام علی (ع) میفرمایند:
بالای هر کار نیکی، کار نیکتری هست، تا آنگاه که انسان در راه خدا کشته شود؛ پس هنگامی که در راه خدا کشته شد، دیگر بالاتر از آن نیکیای نیست.”
از سربازی تا سرداری؛ راهی که با عشق طی شد..
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷، قاسم سلیمانی جوان که دلش برای اسلام و مردم میتپید، بیدرنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او در ابتدا مسئولیتهایی محلی در کرمان برعهده گرفت، اما خیلی زود، با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سال ۱۳۵۹، به خط مقدم شتافت. همانجا بود که تواناییهای نظامی، شجاعت بیبدیل و روحیه رهبریاش به چشم آمد. بهسرعت به فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله رسید؛ لشکری متشکل از رزمندگان استان کرمان که نقش مهمی در عملیاتهای بزرگ دفاع مقدس از جمله والفجر ۸، کربلای ۵ و طریقالقدس ایفا کرد.
اما آنچه او را از بسیاری دیگر متمایز میکرد، تنها مهارت نظامیاش نبود. حاج قاسم در میدان جنگ، خودش را از دیگران جدا نمیکرد. همراه با نیروهایش در خط مقدم حاضر میشد، خاکریز به خاکریز پیش میرفت و برای نجات یک مجروح، خودش را به خطر میانداخت. او در جلسات فرماندهی، بیشتر شنونده بود تا گوینده، و برای نظرات جوانترها احترام قائل میشد. همین رفتارهای پدرانه و روحیه بیادعایش، باعث شد نهفقط در جبههها، بلکه در قلب رزمندگان و حتی خانوادههای شهدا نیز جایگاهی ویژه پیدا کند. او فرماندهای نبود که فقط دستور بدهد؛ او همراهی میکرد، همدلی میکرد، و همین عشق به مردم، راهش را تا سرداری امت ادامه داد.
لحظههایی از انسانیت…
یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله، خاطرهای را تعریف میکند که نهتنها اشک را به چشم میآورد، بلکه عمق شخصیت حاج قاسم را نیز آشکار میکند: میگوید: «در یکی از عملیاتها در غرب کشور، تیر خوردم و روی زمین افتادم. نفسهام سنگین شده بود و خون زیادی از دست داده بودم. دیگه چیزی یادم نمیاد. فقط تاریکی بود و درد. وقتی به هوش اومدم، حس کردم یه دست گرم و آرام داره پامو میشوره. چشمهامو باز کردم. باورم نمیشد… حاج قاسم بود. با همون لباس خاکی، نشسته بود کنارم و با آب گرم زخم پامو تمیز میکرد. گفتم: حاجی، شما چرا؟! با لبخند همیشگیش گفت: تو بچهم هستی. باید پات خوب بشه. ما به تو نیاز داریم… بعدم پتو انداخت روم، صورتمو بوسید و رفت سراغ مجروح بعدی…»

وصیتنامه شهید سلیمانی برای تمام نسلها
وصیتنامه حاج قاسم، چراغی است برای راه امروز ما. او نوشت:
“فرزندانم! شما را به تقوا و صداقت در کار توصیه میکنم. به نماز اول وقت، به مهربانی با مردم. همواره در کنار ولایت باشید که راه حق آنجاست.”
در جای دیگر، از جوانان میخواهد که مسئولیتپذیر باشند و در برابر ظلم و فساد بیتفاوت نمانند. گویی او تمام عمرش را در یک جمله خلاصه کرده بود: “بنده خدا بودن، یعنی خادم مردم بودن.”
دغدغههای یک مرد الهی…
پس از پایان جنگ تحمیلی، بسیاری از فرماندهان به زندگی عادی بازگشتند، اما حاج قاسم از آن دسته نبود که بایستد یا خسته شود. او از همان سالها با نگاه فرامرزی به موضوع امنیت اسلامی نگریست. معتقد بود امنیت و آرامش، فقط محدود به مرزهای ایران نیست؛ اگر همسایه در آتش باشد، دودش دیر یا زود به خانه ما میرسد. این تفکر، او را به محور مقاومت در منطقه پیوند زد؛ حضوری فعال، مشورتی و موثر در لبنان، سوریه، عراق و حتی افغانستان. هر جا مظلومی فریاد میزد، حاج قاسم آنجا حاضر میشد؛ بیهیاهو، بیادعا، فقط برای خدا و مردم. اما آنچه کمتر در رسانهها گفته شده، نگاه عاطفی و انسانی اوست. او فقط یک فرمانده نظامی نبود که نقشه عملیات بکشد؛ بلکه با دلهای شکسته زندگی میکرد. وقتی محلهای در حلب یا موصل زیر بمباران دشمنان ویران میشد، حاج قاسم فقط به بازپسگیری خاک فکر نمیکرد؛ بلکه به بازسازی خانهها، کمک به یتیمان، و برافراشتن دوباره پرچم امید در دل مردم میاندیشید. بارها دیده شده که او کودکان سوری را در آغوش گرفته، برای یک خانواده شهید عراقی اشک ریخته، یا با زبان ساده و چهرهای آرام، امید را به مردمی که هیچ چیز برایشان نمانده بود، برگردانده است. این روح انسانی و دغدغهمند، همان چیزی بود که از او نهفقط یک فرمانده، بلکه یک مرهم برای قلبهای زخمی ساخت.
اخلاق فرمانده؛ لبخند، تواضع، ادب
حاج قاسم سلیمانی در نگاه بسیاری از همرزمانش، تنها یک فرمانده نبود؛ او پدری مهربان، دوستی صمیمی، و برادری دلسوز بود. در میان جنگ و سختی، روحیهبخش بود و با لبخندهای صادقانهاش دلها را آرام میکرد. خاطرات زیادی از رفتار انسانی او نقل شده که هر یک، گواهی است بر اخلاق ناب او: از شوخیهای بامزهاش با سربازان گرفته تا اشکهای شبانهای که در خلوت میریخت، وقتی نام یک شهید تازه را میشنید. گاه خودش بیسروصدا لباسهای خاکی نیروهایش را میشست، برایشان غذا میپخت یا پای درد دلشان مینشست؛ نه از سر وظیفه، بلکه با دل، با عشق.
در برابر مردم، از هر قشر و مذهبی که بودند، با تمام ادب و احترام رفتار میکرد. او هرگز خود را بالاتر از دیگران نمیدید. اگر پیرزنی در حاشیه یک روستا کمک میخواست، حاج قاسم گوش میداد. اگر کودکی یتیم دستش را میگرفت، با تمام وجود در آغوشش میکشید. بارها دیده شده که با چشمانی اشکبار، دست مادران شهدا را میبوسید و میگفت: «شما صاحب عزت و افتخار این انقلاب هستید.» جالبتر اینکه حتی نیروهای غیرمسلمان، از کشورهای منطقه، مجذوب تواضع، صداقت و رفتار انسانیاش شده بودند. حاج قاسم تجسم عملی این آیه بود:
«وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا»
او بر زمین نرم و آرام راه میرفت، اما در دل دشمنان، چون کوه هولناک بود.2


خانهای ساده اما دلی بزرگ
در میان فرماندهان و مسئولان بلندمرتبه، کمتر کسی را میشد یافت که مانند حاج قاسم زندگی کند؛ ساده، بیادعا، بیتکلف. خانهاش در شهر کرمان، خانهای کوچک و معمولی بود، بیزرقوبرق. همسایگانش میگفتند: «هیچوقت نمیفهمیدی که این مرد، یکی از تأثیرگذارترین شخصیتهای منطقه است. نه ماشین خاصی داشت، نه رفتوآمدهای پرتجملی. یک انسان عادی بود؛ اما با دلی بسیار بزرگ.» فرزندانش نیز روایت میکنند که پدر، هرچند کم در خانه حضور داشت، اما وقتی میآمد، تمام وجودش را وقف خانواده میکرد. نه از خستگی میگفت، نه از مأموریتهای سخت. همیشه لبخند بر لب داشت و سعی میکرد برای فرزندانش پدری مهربان و شنوندهای صبور باشد. او هیچگاه از موقعیتش برای رفاه شخصی استفاده نکرد. نه دنبال موقعیت برای خانوادهاش بود، نه اهل توصیهنامه نوشتن برای خویشاوندان. ساده بود؛ مثل مردم، مثل همان روستاییهایی که از دلشان برخاسته بود. دخترش تعریف میکند: «بابا همیشه بهمون میگفت: کاری نکنید که مردم دلگیر بشن. این مسئولیت خیلی سنگینه… ما امانتداریم نه صاحب.» در دورانی که بسیاری از مسئولان درگیر ظاهر و تشریفات بودند، حاج قاسم با رفتار و زندگی سادهاش به همه فهماند که بزرگمردی، به دل بزرگ است، نه به قدرت و مقام.
سکوت دیگر جایز نیست!!
اگر امر به معروف را فقط تذکر زبانی بدانیم، حاج قاسم آن را فراتر برده بود؛ او با تمام وجودش، یک معروف بود. زندگیاش یادآور این نکته بود که در برابر بدی نباید ساکت بود. بیعدالتی، اشغال، فساد، ترور، ریاکاری… همه را با عمل پاسخ میداد. همین سبک زندگی او، الهامبخش نسلی شد که دیگر فقط به فکر خودش نیست. معروف یعنی شجاعت، یعنی صداقت، یعنی فریاد بر سر ظلم، حتی اگر تنها باشی. و حاج قاسم، تجسم این ارزشها بود. حالا که او نیست، ما ماندهایم و راهی که روشن کرده. دیگر زمان آن نیست که فقط تماشاگر باشیم. در دنیایی که هر روز پر از منکرهاست، مسئولیت اجتماعی ما این است که صدای خوبیها باشیم. شاید ما قاسم سلیمانی نباشیم، اما میتوانیم مثل او باشیم؛ در مدرسه، در اداره، در خیابان، وقتی خطایی دیدیم، سکوت نکنیم. معروف را گسترش دهیم، حتی با لبخند، حتی با یک نگاه مهربان، حتی با دفاع از کسی که صدا ندارد… و حالا، قاب عکسش در اتاق ماست. نگاهش که میکنی، انگار هنوز هست؛ هنوز بیدار است، هنوز مراقب است. اما حقیقت این است که حالا نوبت ماست. او خود را فراموش کرد، تا ما یاد بگیریم خود را پیدا کنیم. راه او ادامه دارد، اگر ما بخواهیم…